سراب

 سراب 

داریوش

 

گفتم تو چرا دورتر از خواب و سرابی؟  

خواب و سرابی...

گفتی که منم با تو،ولیکن تو نقابی 

اما تو نقابی

فریاد کشیدم تو کجایی؟تو کجایی؟ 

گفتی که طلب کن تو مرا،تا که بیابی 

 

چون همسفر عشق شدی،مرد سفر باش 

مرد سفر باش 

هم منتظر حادثه،هم فِکر خطر باش 

فِکر خطر باش... 

 

هر منزل این راه بیابان هلاک ست 

هر چشمه سرابی ست که بر سینه ی خاک ست 

در سایه هر سنگ،اگر گُل به زمین ست 

نقش تن ماری ست که در خواب کمین ست 

در هر قدمت خار،هر شاخه سَرِ دار 

در هر نفس،آزار،هر ثانیه،صدبار!! 

 

چون همسفر عشق شدی،مرد سفر باش 

مرد سفر باش 

هم منتظر حادثه،هم فِکر خطر باش 

فِکر خطر باش...  

 

گفتم که عطش می کُشدم در تب صحرا 

گفتی که مجوی آب و عطش باش سراپا!! 

گفتم که نشانم بده گر چشمه ای آنجاست 

گفتی چو شدی تشنه ترین،قلب تو دریاست!! 

گفتم که در این راه کو نقطه ی آغاز؟ 

گفتی که تویی،تو خودپاسُخ این راز... 

 

چون همسفر عشق شدی،مرد سفر باش 

مرد سفر باش 

هم منتظر حادثه،هم فِکر خطر باش 

فِکر خطر باش... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد