دریای احمر

دریای احمر 

داریوش

 

ما ظاهرا رفیقان بس نارفیق بودیم 

هر پشت اعتمادی زخمی به خنجر کردیم 

زخمی به خنجر کردیم 

هر سینه رفیقی با تیغ کین دریدیم 

خودکرده ها چه آسان نسبت به داور کردیم 

نسبت به داور کردیم 

 

 

هرجایی هوس را تا خواهشی برآریم 

اسکندرانه ملکی صحرای محشر کردیم  

با زورقی شکسته پارو به آب دادیم  

چشمان مادران را دریای احمر کردیم 

حالا چه مانده بر جا؟جز مشت خاطراتی  

در خاطری شکسته اسمی که از بر کردیم 

 

ما خون عاشقان را در لاله ها شکستیم 

بر حجله های آنان آن لاله زیور کردیم 

آن لاله زیور کردیم 

با خون آن دلیران آسان وضو گرفتیم 

در جام شهد دوستان زهر مکرر کردیم 

زهر مکرر کردیم  

 

هرجایی هوس را تا خواهشی برآریم 

اسکندرانه ملکی صحرای محشر کردیم  

با زورقی شکسته پارو به آب دادیم  

چشمان مادران را دریای احمر کردیم 

حالا چه مانده بر جا؟جز مشت خاطراتی  

در خاطری شکسته اسمی که از بر کردیم 

 

گلایه ها

گلایه ها 

داریوش 

 

برای گفتن من شعر هم به گِل مانده 

نمانده عمری و صدها سخن به دل مانده 

صدا،که مرهم فریاد بودزخمِ مرا 

به پیش درد عظیم دلم خجل مانده 

 

از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست 

گر هم گله ای هست،دگر حوصله ای نیست 

سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم 

هر لحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست 

دیری ست که از خانه خرابان جهانم 

بر سقفِ فروریخته ام چلچله ای نیست 

در حسرت دیدار تو آواره ترینم 

هرچند که تا منزل تو فاصله ای نیست 

 

رو به روی تو کی ام من؟یه اسیر سرسپرده 

چهره ی تکیده ای که تو غبار آینه مرده 

من برای تو چی هستم؟کوه تنهای تحمل 

بین ما پل عذابه،من خسته،پایه ی پُل 

ای که نزدیکی مث من به من،اما خیلی دوری 

خوب نگام کن تا ببینی چهره ی درد و صبوری... 

 

کاشکی می شد تو بدونی من برای تو چی هستم 

از تو بیش از همه دنیا،از خودم،بیش از تو خستم 

ببین که خستم،غرور سنگم،اما شکستم 

کاشکی از عصای دستم یا که از پشت شکستم 

تو بخونی،تو بدونی از خودم بیش از تو خستم 

ببین که خستم تنها غروره عصای دستم 

 

از عذاب با تو بودن در سکوت خود خرابم 

نه صبورم و نه عاشق من تجسم عذابم 

تو سراپا بی خیالی من همه تحمل درد!! 

تو نفهمیدی چه دردی زانوی خستمو تا کرد... 

 

زیر بار با تو بودن یه ستون نیمه جونم 

این که اسمش زندگی نیست جون به لبهام می رسونم 

هیچی جز شعر شکستن قصه ی فردای من نیست 

این ترانه ی زواله این صدا صدای من نیست 

ببین که خستم 

تنها غروره عصای دستم 

 

کاشکی می شد تو بدونی من برای تو چی هستم 

از تو بیش از همه دنیا،از خودم،بیش از تو خستم 

ببین که خستم،تنها غروره عصای دستم...

 

از عذاب با تو بودن در سکوت خود خرابم  

نه صبورم و نه عاشق من تجسم عذابم 

تو سراپا بی خیالی من همه تحمل درد!! 

تو نفهمیدی چه دردی زانوی خستمو تا کرد... 

 

 

نفرین نامه

 نفرین نامه 

داریوش  

 

شرمت باد ای دستی که بد بودی بدتر کردی
همبغض معصومت را نشکفته پرپر کردی
همبغض معصومت را نشکفته پرپر کردی
ننگت باد ای دست من ای هرزه گرد بی نبض
آن سرسپرده ات را بی یار و یاور کردی
 

  

ای تکیه داده بر من،ای سرسپرده بانو
با این نادرویشیها آخر چرا سر کردی
 
دستی با این بیرحمی دیگر بریده بهتر
بر من فرود آر اینک بغضی که خنجر کردی
بر من فرود آر اینک بغضی که خنجر کردی 

 


سربرده در گریبان بیخودتر از همیشه
حیف از نهایتی که با من برابر کردی
 

 

ای تکیه داده بر من،ای سرسپرده بانو
با این نادرویشیها آخر چرا سر کردی
دستی با این بیرحمی دیگر بریده بهتر
بر من فرود آر،اینک بغضی که خنجر کردی
بر من فرود آر اینک بغضی که خنجر کردی 

 


زهر این نفرین نامه جای خون در من جاری
این آخرین شعرم را پیش از من از بر کردی
 

 

ای تکیه داده بر من،ای سرسپرده بانو
با این نادرویشیها آخر چرا سر کردی
دستی با این بیرحمی دیگر بریده بهتر
بر من فرود آر اینک بغضی که خنجر کردی
بر من فرود آر اینک بغضی که خنجر کردی 

 


زجری همیشه،بهتر با من ترحم هرگز
بر من فرود آر اینک بغضی که خنجر کردی
بر من فرود آر اینک بغضی که خنجر کردی...

به خود رسیدن

 به خود رسیدن 

داریوش 

 

بی همگان بسر شود بی تو بسر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود 

 


بی تو برای شاعری واژه خبر نمیشود
بغض دوباره دیدنت هست و بدر نمیشود
فکر رسیدن به تو،فکر رسیدن به من
از تو به خود رسیده ام این که سفر نمیشود 

 


بی همگان بسر شود بی تو بسر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود 

 


دلم اگر به دست تو به نیزه ای نشان شود
برای زخم نیزه ات سینه سپر نمیشود
صبوری و تحملت همیشه پشت شیشه ها
پنجره جز به بغض تو ابری و تر نمیشود 

 


بی همگان بِسر شود بی تو بِسر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود 

 


صبور خوب خانگی شریک ضجه های من
خنده خسته بودنم زنگ خطر نمیشود
حادثه یکی شدن حادثه ای تازه نبود
مرد تو جز تو از کسی زیر و زبر نمیشود
بفکر سر سپردنم به اعتماد شانه ات
گریه ی بخشایش من که بی ثمر نمیشود
همیشگی ترین من،لاله نازنین من
بیا که جز به رنگ تو دگر سحر نمیشود
 


بی همگان بسر شود بی تو بسر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود...

عشق من عاشقم باش

 عشق من عاشقم باش 

داریوش

 

تو غربتی که سرده تمام روز و شبهاش
غریبه از من و ما عشق من عاشقم باش
عشق من عاشقم باش که تن به شب نبازم
با غربت من بساز،تا با خودم بسازم 

 


عشق من عاشقم باش 

عشق من عاشقم باش 

 


تو خواب عاشقا رو تعبیر تازه کردی
کهنه حدیث عشق و تفسیر تازه کردی
گفتی که از تو گفتن یعنی نفس کشیدن
از خود گذشتن من یعنی به تو رسیدن
قلبمو عادت بده به عاشقانه مردن
از عشق زنده بودن از عشق جون سپردن
وقتی که هق هق عشق ضجه ی احتیاجه
سر جنون سلامت که بهترین علاجه 

 


عشق من عاشقم باش  

عشق من عاشقم باش  

 

 

عشق من عاشقم باش اگر چه مهلتی نیست
برای با تو بودن اگر چه فرصتی نیست
عشق من عاشقم باش،نذار بیفتم از پا
بمون با من که بی تو نمی رسم به فردا 

 


عشق من عاشقم باش  

عشق من عاشقم باش